رجانیوز را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید
گروه تاریخ-رجانیوز: امروز هفتم تیرماه 1400، چهلمین سالروز شهادت شهید مظلوم بهشتی است.
شهید بهشتی درست یک ماه قبل از شهادتش یعنی در خرداد 1360، شرح حال، زندگینامه و مبارزات پیش از انقلاب خود را روایت کرد.
به گزارش رجانیوز به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آنچه در ادامه میخوانید بخشی از زندگینامه خودنوشت شهید آیتالله بهشتی است.
تولد و خانواده
من محمد حسينىبهشتى كه گاه به اشتباه محمدحسين بهشتى مىنويسند، نام اولم محمد و نام خانوادگىام تركيبى است از حسينى بهشتى.
در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگى ما يك منطقه قديمى است، از مناطق بسيار قديمى شهر است. خانواده من يك خانواده روحانى است؛ پدرم روحانى بود.
پدرم در هفته چند روز در شهر به كار و فعاليت مىپرداخت و هفتهاى يك شب به يكى از روستاهاى نزديك شهر براى امامت جماعت و كارهاى مردم مىرفت و سالى چند روز به يكى از روستاهاى دور كه نزديك حسينآباد بود و روستاى دورتر از آن حسنآباد نام داشت؛ و آمد و شد افرادى كه از آن روستاى دور به خانه ما مىآمدند، برايم بسيار خاطرهانگيز است.
تحصیلات
تحصيلاتم را در يك مكتبخانه در سن چهار سالگى آغاز كردم. خيلى سريع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را ياد گرفتم و در جمع خانواده بهعنوان يك نوجوان تيزهوش شناخته شدم و شايد سرعت پيشرفت در يادگيرى، اين برداشت را در خانواده بهوجود آورده بود. تا اينكه قرار شد به دبستان بروم؛ دبستان دولتى ثروت، در آن موقع كه بعدها به نام 15 بهمن ناميده شد. وقتى آنجا رفتم از من امتحان ورودى گرفتند و گفتند كه بايد به كلاس ششم برود، ولى از نظر سن نمىتواند؛ بنابراين در كلاس چهارم پذيرفته شدم و تحصيلات دبستانى را در همانجا به پايان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدايى شهر نفر دوم شدم.
از آنجا به دبيرستان سعدى رفتم. سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوايل سال دوم بود كه حوادث شهريور 20 پيش آمد. با حوادث 20 شهريور علاقه و شورى در نوجوانها براى يادگيرى معارف اسلامى بهوجود آمده بود. دبيرستان سعدى هم در نزديكى ميدان شاه آن موقع و ميدان امام كنونى قرار دارد؛ نزديك بازار است؛ جايى كه مدارس بزرگ طلاب هم همانجاست؛ مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس ديگر؛ البته بهطور طبيعى بين اينجا و منزل ما حدود چهار پنج كيلومتر فاصله بود كه معمولا پياده مىآمديم و برمىگشتيم. اين سبب شد كه با بعضى از نوجوانها كه درسهاى اسلامى هم مىخواندند آشنا شوم. علاوه بر اينكه در يك خانواده روحانى بودم و در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جوانى بودند، يك همكلاسى داشتم يادم مىآيد كه او هم فرزند يك روحانى بود. نوجوان بسيار تيزهوشى بود و پهلوى من مىنشست. او در كلاس دوم به جاى اينكه به درس معلم گوش كند، كتاب عربى مىخواند. يادم هست و اگر حافظهام اشتباه نكند، او در آن موقع كتاب «معالم الاصول» مىخواند كه در اصول فقه است.
خوب، اينها بيشتر در من شوق به وجود مىآورد كه تحصيلات را نيمه كاره رها كنم و بروم طلبه بشوم. به اين ترتيب در سال 1321 تحصيلات دبيرستانى را رها كردم و به مدرسه صدر اصفهان رفتم براى ادامه تحصيل؛ چون در اين فاصله يك مقدار خوانده بودم، از سال 1321تا 1325 در اصفهان تحصيلات ادبيات عرب، منطق، كلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم كه اين سرعت و پيشرفت موجب شده بود كه حوزه آنجا با لطف فراوانى با من برخورد كند؛ و چون پدر مادرم، مرحوم حاج ميرمحمد صادق مدرس خاتونآبادى، از علماى برجستهاى بود و من يكساله بودم كه او فوت شد و اين تداعى مىكرد در ذهن اساتيد من كه شاگردهاى او بودند به اينكه مىتواند يادگارى باشد از آن استادشان، در طى اين مدت تدريس هم مىكردم. در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم كه اجازه بدهند در يك حجرهاى كه در مدرسه داشتم، و شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانهروزى باشم. از يك نظر هم فاصله منزل تا مدرسه 4، 5 كيلومترى مىشد و هر روز رفت و آمد، مقدارى وقت از بين مىرفت و هم بيشتر به كارهايم مىرسيدم و هم در خانهاى كه بوديم پر جمعيت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمىتوانستم به كارهايم بپردازم؛ البته من در آن موقع فقط يك خواهر داشتم، ولى با عموها و مادر بزرگ همه در يك خانه زندگى مىكرديم. به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق كم.
سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود كه تصميم گرفتم براى ادامه تحصيل به قم بروم. اين را بگويم كه در دبيرستان در سال اول و دوم زبان خارجى ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم، ولى در محيط اجتماعى آن روز، آموزش زبان انگليسى بيشتر بود و در سال آخر كه در اصفهان بودم تصميم گرفتم يك دوره زبان انگليسى ياد بگيرم؛ يك دوره كامل «ريدر» خواندم، پيش يكى از منسوبين و آشنايانمان كه او زبان انگليسى را مىدانست و با انگليسى آشنا شدم.
در سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم، بقيه سطح، مكاسب و كفايه را تكميل كردم و از اول 1326 درس خارج را شروع كردم. درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزيزمان مرحوم آيتالله محقق داماد مىرفتم و همچنين درس استاد و مربى بزرگوارم و رهبرمان امام خمينى و بعد درس مرحوم آيتالله بروجردى. مقدارى درس مرحوم آيتالله سيد محمدتقى خوانسارى و مقدار خيلى كمى هم درس مرحوم آيتالله حجت كوه كمرى. در آن ششماهى كه بقيه سطح را مىخواندم كفايه را هم مقدارى پيش آيتالله حاج شيخ مرتضى حائرى يزدى خواندم و مكاسب و مقدارى از كفايه كه پيش آيتالله داماد مىخواندم كه بعد همان را به خارج تبديل كرد. در اصفهان منظومه، منطق و كلام را خوانده بودم و در قم ادامه اين قطع شد؛ چون استاد فلسفه در آن موقع كم بود، يكسره بيشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون مىپرداختم و تدريس. معمولا در حوزهها طلبههايى كه بتوانند تدريس كنند، هم تحصيل مىكنند و هم تدريس مىكنند. هم اصفهان تدريس مىكردم و هم قم.
به قم كه آمدم به مدرسه حجتيه رفتم؛ مدرسهاى بود كه مرحوم آيتالله حجت تازه بنيانگذارى كرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و اين درسها را مىخواندم. در آن سالهايى بود كه استادمان آيتالله طباطبايى از تبريز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فكر افتادم كه تحصيلات جديد را هم ادامه بدهم.
بنابراين، با گرفتن ديپلم ادبى بهصورت متفرقه و آمدن به دانشكده معقول و منقول آن موقع كه حالا الهيات و معارف اسلامى نام دارد، دوره ليسانس را گذراندم، در فاصله 27 تا 30؛ و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشكده را براى اينكه بيشتر از درسهاى جديد استفاده كنم و هم زبان انگليسى را اينجا كاملتر كنم و با يك استاد خارجى كه مسلطتر باشد يك مقدارى پيش ببرم؛ در سال 1329 و 1330 اينجا در تهران بودم و براى تأمين هزينهام تدريس مىكردم و خودكفا بودم.
خودم كار مىكردم و تحصيل مىكردم. سال 1330 ليسانسه شدم و براى ادامه تحصيل به قم راهى گشتم و ضمناً براى تدريس در دبيرستانها بهعنوان دبير زبان انگليسى در دبيرستان حكيم نظامى قم مشغول تدريس شدم و آن موقعها بهطور متوسط روزى سه ساعت كافى بود كه صرف تدريس كنم و بقيه وقت را صرف تحصيل مىكردم.
از سال 1330 تا 1335 بيشتر به كار فلسفى پرداختم و به درس استاد علامه طباطبايى، به درس اسفار و شفاى ايشان مىرفتم. اسفار ملاصدرا و شفاى ابن سينا و همچنين شبهاى پنجشنبه و جمعه با عدهاى از برادران، مرحوم استاد مطهرى و آيتالله منتظرى و عده ديگرى، جلسه بحث گرم و پرشور و سازندهاى داشتيم.
پنج سال طول كشيد كه ماحصل آن بهصورت متن كتاب «روش رئاليسم» تنظيم و منتشر شد. در طول اين سالها فعاليتهاى تبليغى و اجتماعى داشتيم. درسال 1326، يعنى يكسال بعد از ورود به قم، با مرحوم آقاى مطهرى و آقاى منتظرى و عدهاى از برادران (حدود هجده نفر)، برنامهاى تنظيم كرديم كه برويم به دورترين روستاها براى تبليغ و دو سال اين برنامه را انجام داديم.
در ماه رمضان كه گرم بود با هزينه خودمان مىرفتيم براى تبليغ؛ البته خودمان پول نداشتيم، مرحوم آيتالله بروجردى توسط امام خمينى كه آن موقع با ايشان بودند نفرى صد تومان در سال 26 و نفرى صد و پنجاه تومان در سال 27 بهعنوان هزينه سفر به ما دادند؛ چون قرار بر اين بود كه به هر روستايى مىرويم مجبور نباشيم مزاحم يك روستايى به عنوان مهمان او باشيم و خرج خوراكمان را در آن يك ماه خودمان بدهيم و براى كرايه آمد و رفت و هزينه زندگى يك ماه خرج سفر را با خودمان مىبرديم. فعاليتهاى ديگرى هم در داخل حوزه داشتيم و اينها مفصل است و نمىخواهم در يك مقاله فعلا گفته شود.
فعالیتهای سیاسی در دوران نهضت ملی نفت
در سال 1329 و 1330 كه تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سياسى ـ اجتماعى نهضت ملى نفت به رهبرى مرحوم آيتالله كاشانى و مرحوم دكتر مصدق و بهصورت يك جوان معمم مشتاق، در تظاهرات و اجتماعات و متينگها شركت مىكردم.
در سال 1331 در جريان 30 تير، آن موقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تير فعاليت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنرانى اعتصاب كه در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهده من گذاشتند. يادم هست كه مقايسه مىكردم كار ملت ايران را در رابطه با نفت و استعمار انگليس با كار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله كانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها؛ در آن موقع موضوع سخنرانى اين بود. اخطارى بود به قوام السلطنه و شاه و اينكه ملت ايران نمىتواند ببيند نهضت ملىشان مطامع استعمارگران باشد.
به هر حال بعد از كودتاى 28 مرداد در يك جمعبندى به اين نتيجه رسيديم كه در آن نهضت، ما كادرهاى ساخته شده كم داشتيم. بنابراين، تصميم گرفتيم كه يك حركت فرهنگى ايجاد كنيم و در زير پوشش آن، كادر بسازيم و تصميم گرفتيم كه اين حركت اصيل اسلامى باشد و پيشرفته باشد و زمينهاى براى ساخت جوانها.
کادرسازی
دبيرستانى به نام دين و دانش در قم تأسيس كرديم، با همكارى دوستان كه مسئوليت ادارهاش مستقيماً به عهده من بود. در سال 1333 تأسيس شد تا سال 1342 كه در قم بودم همچنان مسئوليت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدريس مىكردم و يك حركت فرهنگى نو هم در حوزه بهوجود آورديم و رابطهاى هم با جوانهاى دانشگاهى برقرار كرديم.
پيوند ميان دانشجو و طلبه و روحانى را پيوندى مبارك يافتيم و معتقد بوديم كه اين دو قشر آگاه و متعهد بايد هميشه دوشادوش يكديگر حركت كنند، برپايه اسلام اصيل و خالص. و در ضمن آن زمانها فعاليتهاى نوشتنى هم در حوزه شروع شده بود؛ مكتب اسلام، مكتب تشيع، اينها آغاز حركتهايى بود كه براى تهيه نوشتههايى با زبان نو براى نسل نو، اما با انديشه عميق و اصيل اسلامى و در پاسخ به سؤالات اين نسل؛ مختصرى در مكتب اسلام و بعد بيشتر در مكتب تشيع همكارى مىكردم.
راه اندازی جلسات فکری
و بعد در سالهاى 1335 تا 1338 دوره دكتراى فلسفه و معقول را در دانشكده الهيات گذراندم؛ در حالى كه در قم بودم و براى درسها و كارها به تهران مىآمدم. در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد.
اين جلسات هم براى رساندن پيام اسلام بود به نسل جستجوگر با شيوه جديد؛ در هر ماهى در كوچه قائن در يك منزل بزرگى بود و جلسه تشكيل مىشد. و در هر ماه يك نفر صحبت مىكرد و سخنرانى مىكرد و موضوع سخنرانى قبلا تعيين مىشد كه در مورد سخنرانى مطالعه بشود؛ و نوار از آنها گرفته مىشد و اين نوارها را پياده مىكردند و بهصورت جزوه و بعد كتاب منتشر مىكردند، كه از عمده آنها بهصورت سه جلد كتاب «گفتار ماه» و يك جلد به نام «گفتار عاشورا» منتشر شد.
در اين جلسات پايه خوبى بود و در حقيقت گامى بود در راه كارى از قبيل آنچه بعدها در حسينيه ارشاد انجام گرفت و رشد پيدا كرد.
ساماندهی به حوزه علمیه
در سال 1339 ما سخت به فكر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم و مدرسين حوزه جلسات متعددى داشتند براى برنامهريزى نظم حوزه و سازماندهى به حوزه. در دو تا از اين جلسات، بنده هم شركت داشتم.
كار ما در يكى از اين جلسات به ثمر رسيد و در اين جلسه آقاى ربانى شيرازى و مرحوم آقاى شهيد سعيدى و خيلى ديگر از برادران شركت داشتند، آقاى مشكينى و خيلىهاى ديگر و ما در يك برنامهاى در طول يك مدتى توانستيم يك طرح و برنامه تحصيلات علوم اسلامى در حوزه تهيه كنيم در هفده سال؛ و اين پايهاى شد براى تشكيل مدارس نمونهاى كه نمونه معروفترش مدرسه حقانيه يا مدرسه منتظريه به نام مهدى منتظر سلام الله عليه است؛ ولى به نام حقانى كه سازنده آن ساختمان است؛ مردى است كه واقعاً عشق و علاقه و سرمايه و همه چيزش را روى ساختن اين ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خير مأجور بدارد؛ بهنام او معروف شد. مدرسه حقانى تأسيس شد و اين برنامه در آنجا اجرا شد و در اين مدارس باز مقدارى از وقت مىگذشت و صرف مىشد.
همگام با نهضت اسلامی
در سال 1341 كه انقلاب اسلامى با رهبرى امام و رهبرى روحانيت و شركت فعال روحانيت، ]شروع شد[ نقطه عطفى در تلاشهاى انقلابى مسلمان ايران بهوجود آورده بود، در اين جريانها حضور داشتم تا اينكه در همان سالها ما در قم به مناسبت تقويت پيوند دانشآموز و فرهنگى و دانشجو و طلبه به ايجاد كانون دانشآموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين كار را، برادر و همكار دوست عزيزم مرحوم شهيد دكتر مفتح به دست گرفتند.
بسيار جلسات جالبى بود، در هر هفته يكى از ما سخنرانى مىكرديم و دوستانى از تهران مىآمدند و گاهى مرحوم مطهرى و گاهى، ديگر مدرسين قم مىآمدند در يك مسجد و در يك جلسه، طلبه و دانشآموز و دانشجو و فرهنگى همه دور هم مىنشستند و اين در حقيقت نمونه ديگرى بود از همان تلاش براى پيوند دانشجو و روحانى و اين بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام.
اين تلاشها و كوششها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار كردند كه از قم خارج بشوم و به تهران بيايم. سال 42 به تهران آمدم و در ادامه كارها با گروههاى مبارز، از نزديك رابطه برقرار كرديم. با جمعيت هيئتهاى مؤتلفه رابطه فعال و سازمانيافتهاى داشتيم و در همين جمعيتها بود كه به پيشنهاد شوراى مركزى اينها، امام يك گروه چهار نفرى بهعنوان شوراى فقهى و سياسى اين جمعيتها تعيين كردند؛ مرحوم آقاى مطهرى، بنده، آقاى انوارى و آقاى مولايى؛ اين فعاليتها ادامه داشت.
تامین خوراک فکری برای نوجوانان
در همان سالها به فكر اين افتاديم كه با دوستان اين كتابها و برنامه تعليمات دينى مدارس را كه امكانى براى تغييرش فراهم آمده بود، تغيير بدهيم. دور از دخالت دستگاههاى جهنمى رژيم، در جلساتى توانستيم اين كار را پايهگذارى كنيم و پايه برنامه جديد و كتابهاى جديد تعليمات دينى را با آقاى دكتر باهنر و آقاى دكتر غفورى و آقاى برقعى و بعضى از دوستان، آقاى رضى شيرازى كه مدت كمى با ما همكارى داشتند و بعضى ديگر مانند مرحوم آقاى روزبه كه خيلى نقش مؤثرى داشتند؛ با همكارى اينها پايههاى اين برنامه فراهم شد.
حضور در مسجد آبی آلمان
در سال 1343 كه تهران بودم و سخت مشغول اين برنامههاى گوناگون، مسلمانهاى هامبورگ به مناسبت مسجد هامبورگ كه بنيانگذارش روحانيت بود كه به دست مرحوم آيتالله بروجردى بنيانگذارده شده بود؛ فشار آورده بودند به مراجع كه چون مرحوم محققى آمده بودند به ايران بايد يك نفر روحانى به آنجا برود.
اين فشارها متوجه آيتالله ميلانى و آيتالله خونسارى شده بود و آيتالله حائرى و آيتالله ميلانى به بنده اصرار مىكردند؛ از طرفى ديگر چون شاخه نظامى هيأتهاى مؤتلفه تصويب كرده بودند كه منصور را اعدام كنند و بعد از اعدام انقلابى منصور، پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود.
دوستان فكر مىكردند كه به يك صورتى من را از ايران خارج كنند و در خارج مشغول فعاليتهايى باشم. وقتى اين دعوت پيش آمد به نظر دوستان رسيد كه اين كار خوبى است. زمينه خوبى است كه برويد و آنجا مشغول فعاليت بشويد؛ البته خود من ترجيح مىدادم كه در ايران بمانم. مىگفتم كه هر مشكلى كه پيش بيايد اشكالى ندارد؛ ولى در جمع دوستان مىپذيرفتند كه بروم خارج بهتر است.
مشكل من گذرنامه بود. كه به من نمىدادند، ولى دوستان گفتند از طريق آيتالله خوانسارى مىشود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اينگونه كارها از طريق ايشان حل مىشد و آيتالله خوانسارى اقدام كردند و گذرنامه را گرفتند. به اين طريق مشكل گذرنامه حل شد. در رابطه با اين آقايان مراجع، بهخصوص آيتالله ميلانى، به هامبورگ رفتم.
دشوارى كار من اين بود كه از اين فعاليتهايى كه اينجا داشتيم دور شدم و اين براى من سنگين بود. تصميم اين بود كه مدت كوتاهى آن جا بمانم و كار آنجا كه سامان گرفت، بلكه برگردم، ولى در آنجا احساس كردم دانشجويان سخت محتاج هستند به يك نوع تشكيلات؛ تشكيلات اسلامى؛ چون جوانهاى عزيز ما از ايران خيلىشان با علاقه به اسلام مىآمدند و كنفدراسيون و سازمانهاى الحادى چپ و راست اين جوانها را منحرف و اغوا مىكردند.
با همت چند تن از جوانهاى مسلمانى كه در اتحاديه دانشجويان مسلمان در اروپا بودند كه با برادران عرب و پاكستانى و هندى و آفريقايى و غيره كار مىكردند و بعضى از آنها هم در اين سازمانهاى دانشجويى ايرانى هم بودند، هسته اتحاديه انجمنهاى اسلامى دانشجويان گروه فارسى زبان آنجا را بهوجود آورديم. مركز اسلامى گروه هامبورگ سامان گرفت. فعاليتهايى براى شناساندن اسلام به اروپايىها داشتيم و فعاليتهايى براى شناساندن اسلام انقلابى به نسل جوانمان داشتيم.
دیدار با امام خمینی در عراق
بيشتر از 5 سال آنجا بودم كه در طى اين 5 سال سفرى به حج مشرف شدم. سفرى به سوريه و لبنان و آمدم به تركيه براى بازديد از فعاليتهاى اسلامى آنجا و تجديد عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزيزمان آقاى صدر (امام موسى صدر) و اميدوارم هر كجا كه هست مورد رحمت خداوند باشد. و انشاءالله به آغوش جامعهمان بازگردد و سفرى هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 1348.
به هر حال كارهاى آنجا سروسامان گرفت و در سال 1349 به ايران براى يك مسافرت آمدم؛ اما مطمئن بودم كه با اين آمدن امكان بازگشتم كم است. ضرورتهايى ايجاب مىكرد از نظر ضرورتهاى شخصى كه حتماً سفرى به ايران بيايم. به ايران آمدم و همانطور كه پيشبينى مىكردم مانع بازگشت من شدند.
در اينجا مدتى كارهاى آزاد داشتم كه باز مجدداً قرار شد كار برنامهريزى و تهيه كتابها را دنبال كنيم و اين كار را دنبال كرديم و همچنين فعاليتهاى علمى را در قم و در رابطه با مدرسه حقانى، فعاليتهاى تحقيقاتى گستردهاى با همكارى آقاى مهدوى كنى و آقاى موسوى اردبيلى و مرحوم مفتح و عدهاى ديگر از دوستان؛ اين فعاليتها بود. بعد مسئله تشكيل روحانيت مبارز و همكارى با مبارزات، بخشى از وقت ما را گرفت. تا اينكه در سال 1355 هستههايى براى كارهاى تشكيلاتى به وجود آورديم و در سال 1356-1357 روحانيت مبارز شكل گرفت و در همان سالها درصدد ايجاد تشكيلات گسترده مخفى يا نيمهمخفى و نيمهعلنى به عنوان يك حزب و يك تشكيلات سياسى بوديم.
در اين فعاليتها دوستان مختلف هميشه با هم بوديم. در سال 56 كه مسائل مبارزاتى اوج گرفت همه نيروها را متمركز كرديم در اين بخش و بحمدالله با شركت فعال همه برادران روحانى در راهپيمايىها و مبارزات، به پيروزى رسيد.
جدال با رئیس ساواک اصفهان
يكى از خاطراتم كه هرگز فراموش نمىكنم، مربوط به يك سخنرانى پرشورى است كه درسال 1343 در مدرسه چهارباغ اصفهان كه نام فعلى آن، مدرسه امام جعفر صادق است، داشتيم كه روز 17 ربيعالاول بود.
از تهران به اصفهان رفته بودم براى بازديد بستگانم كه بعداً آنجا گفتند كه بايد سخنرانى كنى. جلسه با شكوهى بود. در آن سخنرانى مردم را به انقلاب دعوت كردم و تحت عنوان اينكه كودك امروز، يعنى كودك متولد شده در 17 ربيعالاول پيامآور بود؛ و ضمن صحبت بحث به اينجا كشيد كه اين پيامآور گفت انقلاب را با رساندن پيام خدا و پيام فطرتپذير آغاز كنيد و دنبال كنيد، اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانيت سر راهتان ايستادند و خواستند نداى حق شما را در گلو خفه كنند، آن موقع آرام ننشينيد، سلاح به دست بگيريد و با آنها بجنگيد.
وقتى بحث به اينجا كشيد جلسه متشنج شد؛ براى اينكه مأمورهاى امنيتى آنجا بودند كه يادداشتى به دستم دادند كه شياطين ناراحت هستند. منظورشان اين بود كه بحث را برگردانم؛ بحث را به پايان رساندم. اينها بيرون مأمور گذاشته بودند و در اين اثنا رفته بودند و چندين ماشين مأمورهاى مسلح آورده بودند، براى اينكه اگر تشنجى پيش آمد جلويش را بگيرند، ولى تشنجى هم پيش نيامد و مأمور هم گذاشته بودند آنجا كه مرا دستگير كردند و بردند به شهربانى و بعد به ساواك اصفهان.
در آنجا رئيس ساواك به من گفت كه من آدمى هستم علاقهمند به دين اسلام و متدين هستم و غيره و حتى شما مىتوانيد از علماى اينجا بپرسيد، من آرامش اين شهر را حفظ كردهام و بعد گفت شما مثل اينكه مأموريت داشتيد بياييد و اين شهر را به هم بريزيد و مردم را به جنگ مسلحانه دعوت كنيد. من در جلسه بودم، اما از آنجايى كه بحث به اينجا رسيد، ديگر ديدم كه نبايد بمانم و از جلسه خارج شدم و گفتم نوار آن را بياورند و من گوش كنم.
گفتم پس شما نوار گوش نكرده داريد صحبت مىكنيد. چه اشتباهى؟ فعلا بگذاريد آنهايى كه آنجا نگفتم اينجا برايتان بگويم. شروع كردم برايشان صحبت كردن، بعد معاونش هم آمد شروع كرد به يادداشت كردن. گفتم كه شما به اين ملت چه مىگوييد؟ آيا يك ملت مرده مىخواهيد در اين كشور باشد. ما مىگوييم ملت ما بايد يك ملت زندهاى باشد.
آن روز براى چندمين بار، چون اولين بار نبود كه مرا به ساواك احضار مىكردند، براى چندمين بار تجربه كردم كه اگر انسان مؤمن مبارز در برخورد با دشمن با قوت و قدرت نفس سخن بگويد، چه جور مىتواند او را پشت ميز رياستش مرعوب كند.
اين آقاى سرهنگ پس از اينكه ديد من با قاطعيت و صراحت مىگويم كه اين انقلاب براى آن هست كه از اين مردم انسانهايى بسازد كه در برابر هر دشمنى از خودشان دفاع كنند و اين بحث را بىپروا ادامه دادم، تحتتأثير قرار گرفت و گفت كه اگر روحانيون با اين شيوه با مسائل برخورد كنند، اين براى ما يك معنى ديگر پيدا خواهد كرد. حس مىكنم آن ته مانده فطرت كه در اعماق روح اينها گاهى مانده است، با اين برخورد متأثر شد، اثرپذير شد، كارپذير شد و توانست چيزى را كه هرگز انسان انتظار ندارد از رئيس ساواك يك استان بشنود، از زبان او بيرون بياورد، البته بعدها شنيدم كه بالاخره ساواك نتوانست ايشان را تحمل كند و بعد از دو سه سال ايشان را بيرون كرده بودند؛ البته نه به اين مناسبت.
دستگیری دوباره توسط ساواک
از سال 50 من يك جلسه تفسير قرآنى را آغاز كردم كه روزهاى شنبه به عنوان مكتب قرآن، مركزى بود براى تجمع عدهاى از جوانان فعال از برادرها و خواهرها؛ در اين اواخر حدود 400 الى 500نفر شركت مىكردند.
كلاس سازندهاى بود. در سال 54 به مناسبت جريانهاى اين جلسه و فعاليتهاى ديگر كه در رابطه با خارج داشتيم ساواك، كميته ]مشترك ضدخرابكارى[ مرا دستگير كرد. چند روز در كميته مركزى بودم كه بعد با كارهايى كه قبلا كرده بوديم كه برگهاى زياد به دست دشمن نيفتد، توانستيم از دست آنها خلاص شويم؛ البته قبلا مكرر ساواك من را خواسته بود؛ قبل از مسافرتم و بعد از مسافرتم، ولى در آن نوبتها بازداشتها موقت بود، چند ساعته بود.
اين بار چند روز در كميته بودم و آزاد شدم. ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم، تا در سال 57 بار ديگر به مناسبت فعاليت و نقشى كه در اين برنامههاى مبارزاتى و راهپيمايىها داشتيم، در عاشورا چند روزى مرا دستگير كردند و به اوين و بعد به كميته بردند و باز آزاد شدم و به فعاليتها ادامه دادم، تا سفر امام به پاريس.
حضور در پاریس
بعد از رفتن امام به پاريس چند روزى خدمت ايشان رفتيم و هسته شوراى انقلاب تشكيل شد. با نظرهاى ارشادى كه امام داشتند و دستورى كه ايشان دادند؛ شوراى انقلاب اول هسته اصلىاش مركب بود از آقاى مطهرى و آقاى هاشمى رفسنجانى و آقاى موسوى اردبيلى و آقاى باهنر و بنده.
بعدها آقاى مهدوى كنى اضافه شدند، بعد آقاى خامنهاى و مرحوم آيتالله طالقانى و آقاى مهندس بازرگان و دكتر سحابى و عده ديگر آنها هم اضافه شدند تا بازگشت امام به ايران. فكر مىكنم كه ديگر از بازگشت امام به ايران به اين طرف، فراوان در نوشتهها گفته شده كه ديگر حاجتى نباشد كه دربارهاش صحبت كنيم.
طراحی سایت آموزش مجازی lms
